موفقیت و خوشبختی به شما بخشیده می شود، تنها اگر شما سخاوتمندانه آن را با دیگران تقسیم کنید.
موفقیت و خوشبختی به شما بخشیده می شود، تنها اگر شما سخاوتمندانه آن را با دیگران تقسیم کنید.
به زودی روزگار انتقاد و عیب جویی به پایان می رسد و به وسیله پیشرفت تمدن، آزادی اندیشه به تمام معنی در جهان حکمفرما می شود و همه کس می تواند به دلخواه خود راجع به فلسفه وجود بیاندیشد.
یک اسقف هشتادساله همان حرفی را میزند که در هیجدهسالگی در گوشش خواندهاند.
نیشهای چند مگس هرگز اسب چابک را از تاختن باز نمیدارد.
افسانهها باید تنها به عنوان افسانه و اسطورهها تنها به عنوان اسطوره آموخته شوند. آموزش موهومات به عنوان حقایق چیز وحشتناکی است. ذهن کودک آنها را میپذیرد و به آنها اعتقاد میآورد و در سالهای بعد تنها با سختی و شکنجه میتواند از چنگ آنها رهایی یابد. در حقیقت انسان همان طور که برای برقراری حقیقت میجنگد باید با خرافات نیز به مبارزه برخیزد. چرا که موهومات، نامحسوس، درکناکردنی و بغرنج هستند و تکذیب آنها به سختی میسر میشود.
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می شود، اما او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است؛ زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور می کند.
...مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بیقیدی و بیمهری جذاب دنیا سپردم. و از اینکه درک کردم دنیا این قدر به من شبیهاست و بالاخره این قدر برادرانهاست، حس کردم که خوشبخت بودهام و باز هم خواهم بود. برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از کینهٔ خود پیشواز کنند.
چرا تصمیم گیری دشوار است؟ در رمان جان گاردنر، با نام گِرندل، قهرمان داستان، پریشان از معمای زندگی، با کشیش خردمندی مشورت می کند و او دو عبارت ساده به زبان می آورد: «همه چیز رو به نابودی است» و «هر راه چاره ای، تو را از سایر راه ها محروم می سازد.»
مفهوم «هر راه چاره ای، تو را از سایر راه ها محروم می سازد» همان است که در قلب بیشتر دشواری های موجود در تصمیم گیری نهفته است. در برابر هر «آری» باید «نه» ای هم باشد. تصمیم ها ارزان به دست نمی آیند، زیرا همواره با چشم پوشی از چاره ی دیگر همراهند.
هر اندازه گناهی بزرگ کهنه شود و به حال اختفا باقی بماند سرانجام هنگام مرگ یا بروز خطر، چون فرصت کشف آن فرارسد، به صورت موحشی زهر خود را برجان آدمی میریزد.
بسیار قابل توجه و ارزشمند است که درک کنیم انسان در کنار زندگی عینی و ملموس خود، همواره یک زندگی ثانوی انتزاعی دارد. جایی که در گستره تعمقی آرام و سرشار از سکوت، آنچه او را پیش تر کاملا تسخیر کرده و به شدت به حرکت واداشته بود، سرد، بیرنگ و دور به نظر می آید. آری، بشر ناظر و تماشاگری محض است.
تنها انسانیت را در نظر داشته باشیم و باقی چیزها را فراموش کنیم. اگر بتوانیم از عهده این کار برآییم، آینده انسان، بهشتی خواهد بود لبریز از شادی و دانش و آگاهی، ولی اگر موفق نشویم ، یک نابودی عظیم و جهانی را پیش رو خواهیم داشت.
آنچه می شنویم یک نظر است نه یک واقعیت، آنچه می بینیم منظره ای است نه یک حقیقت.
جامعه کارآمد و متکی به خود جامعهای است که فرض را بر این میگذارد که از مجموعه افرادی شکل گرفته است که در آن همه اعضا برای خودشان قائل به تکلیفی اخلاقی در قبال همدیگر هستند و همه به همدیگر اعتماد دارند و میتوانند به هم اطمینان کنند. چنین است که گئورگ زیمل[جامعهشناس و فیلسوف آلمانی] اعتماد را «یکی از مهمترین نیروهای ترکیب کننده در جامعه» توصیف میکند. برای هر فردی اعتماد نقش فرضیهای را دارد که آنقدر معقول و پذیرفتنی است که بتوان بر اساس آن عمل کرد. ... زیمل البته میگوید اعتماد نمیتواند مطلق باشد، بلکه همیشه درجات دارد، یعنی ما همیشه فلان قدر اعتماد به کسی داریم.
ناامیدی کامل می تواند در کنار درخشان ترین نوآوری ها به سر بَرَد. از کار افتادگی و شکوفایی، یکدیگر را جذب می کنند.
زندگی بی نهایت شادتر بود اگر در 80 سالگی به دنیا می آمدیم و به تدریج به 18 سالگی می رسیدیم.
قدرت مطلق همیشه گمراه کننده است. گمراه می کند چون آنچه را باید فراهم نمی سازد. همیشه واقعیت - واقعیت درماندگی و میرندگی ما، این واقعیت که به رغم دستیابی به ستارگان، سرنوشتی محتوم در انتظار ماست - از راه می رسد.
حس نومیدی از اینجا نشات میگیرد که آدم نمیداند چرا میجنگد و حتی نمیداند اصلا باید بجنگد یا نه.
از بیشتر مراجعه کنندگان می پرسم:«دقیقا از چه چیز مرگ می ترسید؟» پاسخهای مختلفی که به این پرسش می دهند، غالبا به درمان سرعت می بخشد. پاسخ جولیا «همه کارهایی که انجام نداده ام» به جانمایه ای اشاره می کند که برای همه آنهایی که به مرگ می اندیشند یا با آن روبرو می شوند اهمیت دارد: رابطه دوجانبه بین ترس از مرگ و حس زندگی نازیسته.
به عبارت دیگر هرچه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی، هرچه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید. نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده است:«زندگی ات را به کمال برسان و به موقع بمیر.» همان طور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تاکید کرده است:«برای مرگ چیزی جز قلعه ای ویران به جا نگذار» و سارتر در زندگی نامه خودنوشتش آورده: «آرام آرام به آخر کارم نزدیک می شدم... یقین داشتم که آخرین تپشهای قلبم در آخرین صفحه های کارم ثبت می شود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت.»