هرچه که هست، بگذریم. خدانگهدار

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است


چه خواهد شد؟
از خواب بیدار می شوی ، بعد چی ؟ باز هم دوست داری بخوابی ، نمی خواهی بیدار شوی .
سوالات زیادی هستند که از ابتدای بشر تا حالا همینجوری موندن . هیچ وقت هم علم نزدیک نشده به جواب دادن به شون. واقعن به جز زیبایی ، فایده علم چی میتونه باشه ؟ روز ها می آیند و می گذرند ، از عمرمون کم می شه ، این همه سال متفکرها به معنی زندگی فکر کرده اند اما جوابی بهش داده نشده . حس میکنم جواب درست همینه ، زندگی وقت هایی هستند که برنامه براشون نریختی ، از محیط بیرون آزادی و داری برای خودت راه می روی . راه رفتن از لذت بخش ترین کار های زندگیه . اما دنیا این طوری تعریف نشده ، از وقتی به دنیا می آیی زندگی ستاره های مشهور و پولدار  رو نشونت می دهند و می گویند: بدو! آره اما هیچ وقت به اون جا نمی رسی و اون درصد اندک آدمایی پولدار شدند ، می آیند کتاب می نویسند درباره ی راز های موفقیت و چه و چه ! حق هم دارن ، آدم همیشه فکر می کنه راحت به الانش رسیده . واقعا موفقیت چیه؟ خوشبختی چی؟ آیا رضایت از زندگی جزئی از خوشبختیه؟

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۲
اسماعیل نادری

قبلا در مورد تعدادی فیلم نظرم رو نوشته بودم . الان هم می خواهم ادامه بدم و در مورد فیلم هایی که اخیرا دیدم بنویسم ، انتظار هم نداشته باشید در مورد کتاب بنویسم :)

Hateful eight

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۹
اسماعیل نادری

من اسماعیل نادری ام

در بن به دنیا اومدم

پدرو مادرم ترک اند 

پدرم لیسانس زبان و ارشد مدیریت دارد . قبل از این که به دنیا بیاید پدرش را از دست داده قبلن معلم انگلیسی بوده و الان مدیر است

مادرم هم مثل دیگر زنان روستایی خانه دار است 

تا 8 سالگی در بن زندگی می کردم آن موقع به پسر عمو های دو قلویم خیلی نزدیک بودم محمود و محمد پسرهای بازیگوش 

در 9 سالگی به اصفهان آمدیم و آن زمان درس می خوندیم که تیزهوشان قبول شویم و همه چی حل شود .

در بچگی بسیار نقاشی می کردیم و به قول تو نقاشی دستی داشتیم  زمان می گذشت از ما سخت بود همیشه در انتظار فردای بهتر بودم

پدرم فردی بود که شکست خورده بود و ما رو مجبور می کرد تا ما اون چیزی که می خواست بشیم و اون شکست ها رو نخوریم.

مادرم فرد خوش رویی بود اما کم تر می فهمید . من به موضوعات زیادی فکر می کنم

دوست دارم بنویسم خیلی چیز ها هست که حیف شده ننوشتم 

حافظه قوی ندارم موضوعاتی که اهمیت  نداشته باشن راحت از یاد می برم حتی تصویر مبهمب از خاطراتی که داداشم تعریف می کنه تو ذهنم هست

تنها راه یاد گرفتن تمرین درس خوندن حل سواله و هیچ نابغه ای وجود نداره همه اش همینه ، همه ی اونایی که مثلن از من بهتر بودن زیاد تر درس می خوندن و تلاش می کردن اما من خیلی دیر فهمیدم 

یه جاهایی بود که فکر می کردم اینا خیلی باهوشن و اینا ، اما الانه که فهمیدم همه اش تلاشه

من به کامپیوتر و اینترنت خیلی وابسته شده ام یه جورایی اینترنت ابزار کندکننده منه تا وقتی مجبور نشم نمی رم کاری رو انجام بدم 

اما وقتی می خام انجامش بدم همه ی تلاشم رو می کنم که بهترین باشم 

همیشه بهترین در لحظه باش بهترین کار  رو بکن

دوست دارم فکر کنم چیزی که یاد گرفتم تو این مدت اینه که روی مساله ای که هیچیش رو هم بلد نیستم می تونم بشینم چند ساعت فکر کنم

یه زمانی از دیدن فیلم لذت می بردم اما دیگه حالا این جور نیست مثل قبل حوصله بررسی فیلم هارو ندارم 

به ندرت کتاب بوده که بخونم ، دوست دارم  رمان های زیادی بخونم قصه ها رو دوست دارم 

مدت زیادی تحرک بدنب نداشتم بچه که بودم خیلی قوی و سریع بودم نسبت به وزن و جثه ام یه سرو گردن قوی تر از همه هم کلاسی هم بودم

می خوام تجربه های جدید بکنم از ریسک نمی ترسم نمی خوام یکنواخت بمونم برا همین می خوتم برای مسابقات ریاضی آماده شم

دوست ندارم به کسی دستور بدم یه جورایی ز این که مسول باشم بدم میاد 

با افرادی که حس مشترکی ندارم حرف نمی زنم و به همین خاطرجاهایی تنها ام . الان فهمیدم که ساکن بودن توی یه اتاق آدم رو می میرانه . لحظات خوب عمرم این طوری سپری شد ای خدا:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۶
اسماعیل نادری