هرچه که هست، بگذریم. خدانگهدار

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

رابی بچه روباهی سریع بود . رابی مزرعه را دوست داشت . گل ها ، درختان او را خوشحال می کردند .دویدن در بوته زار ، برایش از همه چیز خوشحال کننده تر بود . رابی دوست های زیادی نداشت ، سابی یه جورایی تنها دوستش بود . صبح ها موقع زدن آفتاب با هم در دشتزار می دویدن  ، می خندیدن و همیشه دنبال چیزای عجیب می گشتن . یه روز یه رهگذر پیر بهشون گفته بود برای این که هیچ وقت دیگه خسته نشی ونیاز به خواب نداشته باشی باید گلپیچ سیاه بخوری . یه ماه کارشون شده بود دنبال گلپیچ سیاه گشتن . نتوننستن گلپیچ سیاه پیدا کنن و به کلی رهگذر فراموش شد

چند سال بعد هر دو شون بزرگ شده بودن . هر دو شون هنوز بهترین دوست های هم بودن و باهم می پلکیدن . توی گله رسم بود وقتی که روباه ها برای شکار آماده میشدن جشن میگرفتن . نوبت جشنرابی و سابی بود . رابی توی عمرش هیچ زنده ای رو نکشته بود ، نمی خواست هیج وقت شکار بکنه . خانواده اش نگران بودن که نتونه از عهده اش بر بیاد . سابی برخلاف رابی ، خیلی خوشحال بود که می تونست دیگه خودش غذا جور کنه

رابی هر روز به آغل مرغ ها می رفت . بزرگ شدن جوجه ها رو دیده بود . دلش نمی خواست به اونا صدمه ای بزنه . رابی می گفت می خواد دیگه گوشت نخوره . اولش فکر می کردن ترسیده اما بعد چند روز جدیت رابی رو دیدن . رابی گرسنه بود ، علف ها بد مزه بودن ، هیچ جوره ازشون خوشش نمیومد . اما چاره ای نداشت . هفته اول به زور کمی از توت فرنگی ها رو خورد . هفته دوم از درخت ها بالا میرفت سیب می خورد . بدنش ضعیف شده بود . اما دیگه به اون بدمزگی نبود . رابی دیگه نمی تونست اونجا پیش روباه ها بمونه . فکر می کرد خوبه که با اردک ها زندگی کنه . اردک ها خیلی دور تر از روباه ها زندگی می کردند

رابی پیش اردک ها رفت .همه شون فرار می کردن . رابی داد می زد من دیگه شما رو نمی خورم اما هیچ کسی بهش نزدیک نمی شد . رابی برای اثبات حرفش یه هفته از گیاه ها خورد بعضی اردک ها داشتن باور می کردن. اما به محض این که رابی  بشون نزدیک می شد فرار می کردن . رابی ، رابی پیش گوسفندها مرغ ها بز ها رفت اما هیچ کسی بهش نزدیک نشد . تنها بود و خسته .نمی خواست برگرده پیش روباه ها  ولی شکمش گوشت می خواست

رابی تنها بود ، دلش برای سابی تنگ شده بود .یک ماه دیگه هم روباه این تنهایی رو سپری کرد، دیگه به گیاه ها عادت کرده بود و مزه گوشت از زیر زبانش رفته بود . یه روز سابی رو که گردن یه مرغ رو گرفته بود دید . سابی شکارچی گله شده بود . تنها کسی بود که تو دلش از رابی راضی بود . رابی بهش گفت بیابا هم از اینجا بریم . سابی می ترسید . نمی خواست ، فکر می کرد نمی تونست . رابی برای بار آخر به چشم های سابی نگاه می کرد . هر دو گریه می کردند . بعد از اون روز دیگه همدیگر رو ندیدند .

رابی سفر بزرگی رو شروع کرده بود . دشت به دشت ، کوه به کوه سفر می کرد . دنبال دوست می گشت .رابی از میان آبشار ها ، دره ها ، چشمه ها ، کوه ها ، جنگل ها ، بیابان ها سفر می کرد . به گذشته اش فکر نمی کرد . تنها همدمش خورشید بود . به آواز باد گوش میداد و در گندم زار های طلایی با مترسکها صحبت می کرد . کارش همین بود ، تا روزی که جک رو ملاقات کرد .

شاید ادامه داشته باشد و نقاشی هم بکشم:)

 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۴
اسماعیل نادری

پسر و نهنگ سفر می کردند
نهنگ از مشکلات دریا نهنگی می گفت
 نمی تونستن دوچرخه سوار بشن روز تعطیلی نداشتن

کفش کودک رو دریا برد کودک روی ساحل نوشت
 
رنگین کمان پاتریک کجان؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۳
اسماعیل نادری
به سرم زد که شروع کنم یه داستان بنویسم . از آخرین دفعه ای که انشا نوشتم خیلی می گذره همون موقع هم خودم نمی نوشتم (تو مدرسه مشق ها رو خودم نمی نوشتم ) .
به نظر کار جالبی باشه . اولش باید چی جور شروع کنم ؟ به نظرم شروع کردن داستان با یه سوال خوبه .
نقاشی و طراحی ام هم بد نیست اگه قصدم جدی بود و ایده داستان پیدا کردم نقاشی هم می کشم . 
خب از اونجایی که رسمن چیزی تا الان ننوشتم نمی دونم چه طور دنبال یده داستان بگردم . شاید جالب باشه که یه داستان کار آگاهی بنویسم . فضای پرسش برانگیز توصیفات عجیب و غریب و نتیجه غافل گیرکننده . می تونم هم درام بنویسم . داستان با اتفاقات هیجانی اندک و توصیف روان جزئیات که مخاطب رو وابسته کنه . نمی دونم به نظرم همش در مورد یه سوال بنویسم که جوابی نداره .
اگه بدونم که چطور می خام تمومش کنم شاید دلگیر بشه و فقط برای تموم شدنش بنویسم اگه هم ندونم ، شاید درازه گویی بشه .
هیچ نمیدونم . داستان های واقع گرا و نمادین رو دوست دارم .
پسر و دوچرخه 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۱۸
اسماعیل نادری

سوال اینه که کِی ها خوشحال می شی؟ برای چی زندگی می کنی؟ هر کسی برا خودش و تنها برای خودش! جوابی به این سوال می ده . عموما همه نظر بقیه رو اشتباه می دونند و ... . هر کسی دوست داره قضاوتی بکنه از رفتار بقیه . خودم این رفتار رو به شدت داشتم . هر کسی که از قوانین ذهن من پیروی نمی کرد دیگه باهاش دوستی ای نداشتم:) و همین طور مدام ناراحت می شدم از بقیه . و برعکس از این که بعضیا تمام کار های خوبی که براشون کردم رو نمی دیدند اما جایی که کاری برام کردند یا کاری براشون نکردم رو یادآوری می کردن . اشتباهات رو بپذیریم همین طور که هست .

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۲
اسماعیل نادری