چند صحبت:
یک) {نقل از میلاد}
تو و دو نفر دیگه در حال انجام یک بازی با این قواعد هستی .صد دلار رو میزه و جایزه برنده اس .در هر لحظه هر فردی که دلش خواست ان دلار به پولی که خودش رو میز گذاشته اضافه می کنه. در یه زمان از قبل تعیین شده . به کسی که بیشترین پول رو روی میز گذاشته ۱۰۰ دلار داده می شود و پول هایی که بازیکنا گذاشتن جمع می شه( به نفع مجری بازی)
اگه در حال بازی کردن باشی کی متوقف می شی ؟
اگه هنوز وارد بازی نشدی ٬ آیا وارد می شی؟
دو ) اگر تو زندگیت بتونی۱۰۰ تا اچیومنت بگیری یا ۵ بار دوم بشی یا یک بار اول . کدومو انتخاب می کنی؟ ( اچیومنت چیزاییه که در راستای بهشون رسیدی ولی هدف هیچ کسی نیستن)
سه ) بیرون از گود نشستن و بررسی کردن --
خیلی حرف ها بعد از ای سی ام به ذهنم اومد که بنویسم اما یک هفته صبر کردم . من شکست خوردم و ضعیف بودم . قبول دارم من ضعیف بودم. درست تصمیم نگرفتم و مدیریت نکردم . مسابقه ای سی ام ریجنال هفته پیش بود . مثل خیلی از آزمون ها اولش خوب شروع کردیم خیلی خوب . حدودا یک ساعت و نیم اینا گذشته بود و ۴ تا حل کرده بودیم و بنا به هدف از قبل تعیین شده مون باید تا حدودا پایان ساعت دو ۵ تا اکسپت می گرفتیم . سوالای خودمو بررسی کردم . G امکان داشت حل بشه . Iهم حدودا پیاده سازی بود و خیلی بنظر کار حل مساله ای نداشت . عرفان هم سوال D رو نشونم داد . اون هم سوال پیاده سازی بود . تو این لحظه مثل همیشه گفتم . خب سوالای پیاده سازی رو بزاریم برای یک ساعت آخر اینا و بشینیم سوال حل کنیم . به G خیلی فکر کردم حل نشد . حل نشد . تو آزمون های ای سی ام همیشه یک سوال فلو میاد . با فلو بهش فکر کردم باز هم حل نشد من حتی نتونستم تشخیص بدم کدوم سوال فلو عه. در این زمان عرفان و آرپا به k فکر می کردن. چن تا ایده زدن . چن تا کد هم زدن . زمان می گذشت . حل نمی شدن و سوال دیگه ای برای حل نبود . باید اینا حل می شدن . گذشت . رفتیم I رو کد بزنیم تا وسظا اینا زدیم که یه ایده دیگه برای k پیدا شد یادم نیس کی گفت . کدش زده شد و تایم شد . همینجور زمان می گذشت و اعصابم خرد می شد . تو اون آزمون هیچ سوالی حل نکرده بودم(۴ تای اول ساده تر از حل مساله بود) و نمیتونستم حل کنم . اعصابم خرد می شد.۴۰ دقیقه آخر به d برگشتیم کدی زده شد و دقیقه آخر بدون سمپل تست سابمیت شد . جدول رنک لیست را ندیدم هنوز.
آزمون تموم شد . به نظرم مسابقه پیاده سازی بود . چون قسمت تعوری اش سخت تر از چیزی بود که غیر طلا ها بتونن حل کنن . سوال g رو شنیدم با گاوس المینیشن رو xor حل می شده . این ایده رو اصن نشنیده بودم و چیزی نبود که به ذهن کسی بخواهد سر جلسه برسه . کلا عقیده من این شکلیه که تو جلسه آزمون یه نفر نهایتا یه سوال می تونه حل بکنه و بقیه چیزایی که حل می کنه . ترکیبی از دیده ها و ایده ها عه و کاری که طرف می کنه کنار هم گزاشتن این ایده ها و حل سواله ( اون خلاقیت ذاتی رو نداره) . فقط وقت تلف کرده بودم . درست نبود که سوال اینجنینی بدن . در واقع پله ای رو تصور کنید که اختلاف ارتفاع دو تا سکو اش به قدری زیاده که نه یه بچه ازش بالا برود و نه یه فرد بالغ . این تابع پله ای بودن ویژگی monotonicityندارد . ( اصطلاحش رو از درس سیستم عامل یادگرفتم) منظورم اینه که این تابع باعث میشه مقدار بیشتر به مقدار کمتری حتی نظیر شه . به این خاطر که اگر از همان اول انتظار حل سوال نداشتم و همان ساعت یک و نیم کدهای پیاده سازی را زده بودیم ....
نباید این طوری می شد . ما خودمون رو برای بدترین چینش سوالات آماده نکرده بودیم و انتظارش رو نداشتیم . نمی دونم چی بگم . من خیلی گند زدم . واقعن نمی فهمم چرا سوالای تعوری به جای پیاده سازی ها ندادن .خیلی . چون رویه اشتباهی رو در پیش گرفتم . واقعا اشتباه . سعی کردم سوالات حل شده رو کنترل کنم و جلو بروم . در حالی که باید خودم رو در جریان حل سوالات می گزاشتم و دقیقن برعکسش رو انجام دادم . من برای فان وارد ای سی ام شده بودم و همین شکلی هم بود . هر چی که دوس داشتم یاد می گرفتم و ... . تا بعد از مسابقه لوکال . حدودا دو سه هفته قبل از ریجن کم کم دیدم عوض شد . دیگه به جای این که راحت باشم و هر چی که خوشم میاد حل کنم . سعی کردم برای مسابقه آماده شوم . کم کم به چوب سختی تبدیل شدم که پذیرش هیچ انعطافی را نداشت . تو زندگیم هیچ وقت اینطوری نبودم . هیج وقت برای به دست آوردن تلاش نکرده بودم . همیشه بنابر اصل هرچه پیش آید جلو رفته بودم و به همین خاطر به یاد ندارم برای مسابقه یا چیزی اضظراب داشته باشم یا این که بعد از مسابقه از درون ناراحت شوم.
برگشتم به همان زمان دبیرستانم . واقعا به همان موقع برگشتم و می خواهم اثر های این اتفاقات دو سه هفته گذشته را ازبین ببرم . من اون موقع دانش آموز نبودم! تقریبن نمرات درس شیمی ام کمترین نمره کلاس بود و مشارکت در کلاس فیزیکم به صفر میل می نمود و ... ( به همراه داداشم:)) اما در دانشگاه این شکلی نبودم و به همین خاطر اسم پست رو گزاشتم back to basics ( چون یه بازگشت این شکلی هم این ترم داشتم)
گلویم پر از حرف است . پر از چیزهایی که هیچ وقت نگفتم و خیلیش یادم رفت . به این شکل ادامه دادن خیلی سخته . تا به حال اینطوری نبودم . اشتباه از خودم بود . نباید برای آینده فکر می کردم و انتظارات می ساختم . میزان تمرینی که من کردم خیلی کم بود و خودم میدانم . اما چیزی که اذیتم کرد افکاری بود که در همین دو سه هفته شکل گرفت . خسته و بی حوصله ام
اما سوال دیگری که آخر شب به ذهنم آمد این بود : چه مقدار از مردم جهان شکست می خورند و چه مقدار برنده می شوند ؟ آیا جمع این دو عدد یک است ؟ به این رسیدم که خیر جمع این دو عدد خیلی کوچک تر از یک است . هرگز کانتستنت نشدن به دنبال خودش برد و باخت ندارد . چیزی که فکر می کنم خیلی زیاد در زندگی مردم زخ میدهد . منظورم ریسک و قدم گذاشتن به دور از comfort zone . خودم ! خودم کسی هستم که درون خیلی از comfort zone هایم مانده ام و تمام تلاشم برا این است که همان تو بمانم .
زوز مسابقه روز تولد داداشم بود . تولد من هم می شد البته:) ممنون همه بچه ها ! مرسی
(cam شبیه همون بازیه که اول نوشتم ولی حتی بردن جایزه اش هم احتمالیه و قطعی نیست) -- تحلیلی از این بازی خواهم نوشت