رابی
رابی بچه روباهی سریع بود . رابی مزرعه را دوست داشت . گل ها ، درختان او را خوشحال می کردند .دویدن در بوته زار ، برایش از همه چیز خوشحال کننده تر بود . رابی دوست های زیادی نداشت ، سابی یه جورایی تنها دوستش بود . صبح ها موقع زدن آفتاب با هم در دشتزار می دویدن ، می خندیدن و همیشه دنبال چیزای عجیب می گشتن . یه روز یه رهگذر پیر بهشون گفته بود برای این که هیچ وقت دیگه خسته نشی ونیاز به خواب نداشته باشی باید گلپیچ سیاه بخوری . یه ماه کارشون شده بود دنبال گلپیچ سیاه گشتن . نتوننستن گلپیچ سیاه پیدا کنن و به کلی رهگذر فراموش شد .
چند سال بعد هر دو شون بزرگ شده بودن . هر دو شون هنوز بهترین دوست های هم بودن و باهم می پلکیدن . توی گله رسم بود وقتی که روباه ها برای شکار آماده میشدن جشن میگرفتن . نوبت جشنرابی و سابی بود . رابی توی عمرش هیچ زنده ای رو نکشته بود ، نمی خواست هیج وقت شکار بکنه . خانواده اش نگران بودن که نتونه از عهده اش بر بیاد . سابی برخلاف رابی ، خیلی خوشحال بود که می تونست دیگه خودش غذا جور کنه .
رابی هر روز به آغل مرغ ها می رفت . بزرگ شدن جوجه ها رو دیده بود . دلش نمی خواست به اونا صدمه ای بزنه . رابی می گفت می خواد دیگه گوشت نخوره . اولش فکر می کردن ترسیده اما بعد چند روز جدیت رابی رو دیدن . رابی گرسنه بود ، علف ها بد مزه بودن ، هیچ جوره ازشون خوشش نمیومد . اما چاره ای نداشت . هفته اول به زور کمی از توت فرنگی ها رو خورد . هفته دوم از درخت ها بالا میرفت سیب می خورد . بدنش ضعیف شده بود . اما دیگه به اون بدمزگی نبود . رابی دیگه نمی تونست اونجا پیش روباه ها بمونه . فکر می کرد خوبه که با اردک ها زندگی کنه . اردک ها خیلی دور تر از روباه ها زندگی می کردند .
رابی پیش اردک ها رفت .همه شون فرار می کردن . رابی داد می زد من دیگه شما رو نمی خورم اما هیچ کسی بهش نزدیک نمی شد . رابی برای اثبات حرفش یه هفته از گیاه ها خورد بعضی اردک ها داشتن باور می کردن. اما به محض این که رابی بشون نزدیک می شد فرار می کردن . رابی ، رابی پیش گوسفندها مرغ ها بز ها رفت اما هیچ کسی بهش نزدیک نشد . تنها بود و خسته .نمی خواست برگرده پیش روباه ها ولی شکمش گوشت می خواست .
رابی تنها بود ، دلش برای سابی تنگ شده بود .یک ماه دیگه هم روباه این تنهایی رو سپری کرد، دیگه به گیاه ها عادت کرده بود و مزه گوشت از زیر زبانش رفته بود . یه روز سابی رو که گردن یه مرغ رو گرفته بود دید . سابی شکارچی گله شده بود . تنها کسی بود که تو دلش از رابی راضی بود . رابی بهش گفت بیابا هم از اینجا بریم . سابی می ترسید . نمی خواست ، فکر می کرد نمی تونست . رابی برای بار آخر به چشم های سابی نگاه می کرد . هر دو گریه می کردند . بعد از اون روز دیگه همدیگر رو ندیدند .
رابی سفر بزرگی رو شروع کرده بود . دشت به دشت ، کوه به کوه سفر می کرد . دنبال دوست می گشت .رابی از میان آبشار ها ، دره ها ، چشمه ها ، کوه ها ، جنگل ها ، بیابان ها سفر می کرد . به گذشته اش فکر نمی کرد . تنها همدمش خورشید بود . به آواز باد گوش میداد و در گندم زار های طلایی با مترسکها صحبت می کرد . کارش همین بود ، تا روزی که جک رو ملاقات کرد .
شاید ادامه داشته باشد و نقاشی هم بکشم:)
داستان رو بنویسید.