هرچه که هست، بگذریم. خدانگهدار

پنجاه و یک

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۶ ب.ظ

زرتشت روزی از گرما در زیرِ انجیربُنی خفته بود و دستها را بر چهره نهاده، که ماری دررسید و گردن‌اش را گزید، چنان‌که زرتشت از درد فریاد کرد. چون دست از چهره برگرفت، مار را دید. مار چشمانِ زرتشت را بشناخت و ناشیانه به خود پیچید و رو در گریز نهاد.
زرتشت گفت:«مرو که هنوز سپاس‌ات نگفته ام! تو مرا به هنگام از خواب برخیزاندی. من هنوز راهی دراز در پیش دارم.» مار غمگین گفت: «راهی چندان در پیش نداری. زهرِ من کُشنده است.» زرتشت لبخندی زد و گفت:«کجا اژدهایی از زهرِ ماری مرده است! بیا زهر ات را باز گیر! تو نه چندان توانگر ای که آن را به من بخشی.» آنگاه مار دیگر بار بر گردن او افتاد و زخم‌اش را مکید.

فردریش نیچه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۱۱
اسماعیل نادری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی