روز پایان
اگه بهت بگن فردا روز آخر زندگیته چیکار می کنی؟...
ناراحت می شی؟ ناراحت شدن احمقانه است چون اگه نمی دونستی ، مثه همه روزای عادی دیگه ، دنبال کارهای بیهوده ای که فقط واسه سرگرم شدن به جون کندنه شاید هم به بطالت می گذروندی ؛ یه روز هم تلف می شد و می مردی.
پس خوشحالی از این که میدونی که فردا روزه آخره ، حالا چه می کنی ؟ واقعن همین کاری که تو برنامته رو انجام میدی؟
تونگاه اول ممکنه بگی هزار تا کار هس که باید بکنم ، ولی به جز چن تاش بقیه هم کار هایی عادی ان.
کمی عقب تر نگاه کنیم ، آیا می خای فردا به روز استثنای برات باشه ، یا یه روز معمولی، ساعت 7 بیدار میشی میری سراغ کارهایت؟ البته اگه روز استثنایی هم وجود داشته باشه.
حالا اگه فکر می کنی فردا شاید کار دیگه ای بکنی ، چرا الان نه؟
اگه بگن دور وز دیگه زنده ای چه می کنی؟ یه هفته؟ دو هفته ؟ یه ماه ؟ یه سال ؟ فرق داره ، نه؟
ولی الان کاملن بی خبر از عمر ، بی خیال از تعداد روز های مونده زندگی می کنیم
حالا فرض کن احتمال این که فردا روز آخرت باشه یک دهمه
آیا برحسب تعداد روز ها برنامه باید داشت و زندگی کرد؟
یا در لحظه زندگی کرد؟
فردا چه می کنی؟
اگه امروز روز پایان باشه ، یک ساعت دیگه بیشتر زنده نیستی؟
این باقیمونده رو برای خودت می خواهی ؟می خواهی برای خودت استفاده اش کنی ؟ کار های خوبی برای بقیه مردم نیسته که هنوز انجام ندادی؟
چی هست که برایش این همه هر روز مردم جون می کنن ، ما برای رسیدن به چیزایی که یه سری دیگه تعریف کردن جون می کنیم ، برای زنده موندن ، برای ...
بعضی وقتا شده تو زندگی که بخای زمان فقط زود بگذره ، حالا اون زمانو میخای برگرده؟
چه کارهایی هست که خیلی دوست داری انجام بدی؟
چه چیزایی که میخای تجربه کنی؟