کسی که مبارزه کند، ممکن است شکست بخورد، ولی آنکه مبارزه نکند، شکست خورده هست.
کسی که روح شادی دارد، همیشه وسیله خوبی برای شادمانی و خنده پیدا می کند.
بیاعتمادی موجب بیاعتمادی بیشتر میشود؛ چون فرد را از موقعیتهایی برکنار نگه میدارد که در آنها بیاعتمادی سنجشگرانه به شکلی نوعی شعور اجتماعی آموخته میشود. ما غالبا از چیزهای ناآشنا بیشتر از چیزهای آشنا میترسیم. اکثر چیزها وقتی با آنها آشنا شدیم اساسا دیگر به نظرمان خطرناک نمیآیند. ثابت شده است که ما از افرادی از «نژاد » دیگر بیشتر از افراد همنژاد خودمان میترسیم. ... ترس دقیقا مانع از آن چیزی میشود که ترس را میتواند از بین ببرد، یعنی تماس انسانی. ترس و بیاعتمادی خودشان خودشان را تکثیر میکنند.
انسان محکوم به آزادی است. محکوم، چون خود را خلق نکرده است و در عین حال آزاد است؛ و هنگامی که به درون جهان پرتاب شود، مسوولیت همه اعمالش با خودش است.
ریشهی اعتقاد از آن جا خشک میشود که بخواهند تحمیلش کنند.
شرکت های بزرگی که به دردسر میافتند آنهایی هستند که به جای اینکه از بزرگی شان بهره بگیرند، میکوشند آن را کنترل کنند.
سقراط در یک نقطه مهم خودش را از سوفسطایی ها متمایز می کرد. او خودش را «سوفسطایی» یعنی «فرد خردمند و دانا» نمی دانست. برای همین برخلاف سوفسطایی ها برای آموزش هایش چیزی نمی گرفت. سقراط خودش را فیلسوف می نامید. فیلسوف به معنای واقعی آن. «فیلسوف» به کسی گفته می شود که «دوستدار دانایی» باشد.
با مرگ سر و کاری ندارم. وقتی من هستم، او نیست؛ وقتی او باشد، من نیستم.