هرچه که هست، بگذریم. خدانگهدار

زندگی قسمت اول

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۶ ق.ظ

من اسماعیل نادری ام

در بن به دنیا اومدم

پدرو مادرم ترک اند 

پدرم لیسانس زبان و ارشد مدیریت دارد . قبل از این که به دنیا بیاید پدرش را از دست داده قبلن معلم انگلیسی بوده و الان مدیر است

مادرم هم مثل دیگر زنان روستایی خانه دار است 

تا 8 سالگی در بن زندگی می کردم آن موقع به پسر عمو های دو قلویم خیلی نزدیک بودم محمود و محمد پسرهای بازیگوش 

در 9 سالگی به اصفهان آمدیم و آن زمان درس می خوندیم که تیزهوشان قبول شویم و همه چی حل شود .

در بچگی بسیار نقاشی می کردیم و به قول تو نقاشی دستی داشتیم  زمان می گذشت از ما سخت بود همیشه در انتظار فردای بهتر بودم

پدرم فردی بود که شکست خورده بود و ما رو مجبور می کرد تا ما اون چیزی که می خواست بشیم و اون شکست ها رو نخوریم.

مادرم فرد خوش رویی بود اما کم تر می فهمید . من به موضوعات زیادی فکر می کنم

دوست دارم بنویسم خیلی چیز ها هست که حیف شده ننوشتم 

حافظه قوی ندارم موضوعاتی که اهمیت  نداشته باشن راحت از یاد می برم حتی تصویر مبهمب از خاطراتی که داداشم تعریف می کنه تو ذهنم هست

تنها راه یاد گرفتن تمرین درس خوندن حل سواله و هیچ نابغه ای وجود نداره همه اش همینه ، همه ی اونایی که مثلن از من بهتر بودن زیاد تر درس می خوندن و تلاش می کردن اما من خیلی دیر فهمیدم 

یه جاهایی بود که فکر می کردم اینا خیلی باهوشن و اینا ، اما الانه که فهمیدم همه اش تلاشه

من به کامپیوتر و اینترنت خیلی وابسته شده ام یه جورایی اینترنت ابزار کندکننده منه تا وقتی مجبور نشم نمی رم کاری رو انجام بدم 

اما وقتی می خام انجامش بدم همه ی تلاشم رو می کنم که بهترین باشم 

همیشه بهترین در لحظه باش بهترین کار  رو بکن

دوست دارم فکر کنم چیزی که یاد گرفتم تو این مدت اینه که روی مساله ای که هیچیش رو هم بلد نیستم می تونم بشینم چند ساعت فکر کنم

یه زمانی از دیدن فیلم لذت می بردم اما دیگه حالا این جور نیست مثل قبل حوصله بررسی فیلم هارو ندارم 

به ندرت کتاب بوده که بخونم ، دوست دارم  رمان های زیادی بخونم قصه ها رو دوست دارم 

مدت زیادی تحرک بدنب نداشتم بچه که بودم خیلی قوی و سریع بودم نسبت به وزن و جثه ام یه سرو گردن قوی تر از همه هم کلاسی هم بودم

می خوام تجربه های جدید بکنم از ریسک نمی ترسم نمی خوام یکنواخت بمونم برا همین می خوتم برای مسابقات ریاضی آماده شم

دوست ندارم به کسی دستور بدم یه جورایی ز این که مسول باشم بدم میاد 

با افرادی که حس مشترکی ندارم حرف نمی زنم و به همین خاطرجاهایی تنها ام . الان فهمیدم که ساکن بودن توی یه اتاق آدم رو می میرانه . لحظات خوب عمرم این طوری سپری شد ای خدا:(

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۰
اسماعیل نادری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی